بهترین اقتباس از یک بازی ویدیویی
سریال «آخرین بازمانده از ما» ساخته جرمی وب و کریگ مازین که بر اساس بازی پرفروش پلیاستیشن ساختهشده، «بهترین اقتباس از یک بازی ویدیویی تاکنون» توصیفشده است.
بهترین اقتباس از یک بازی ویدیویی
سریال «آخرین بازمانده از ما» ساخته جرمی وب و کریگ مازین که بر اساس بازی پرفروش پلیاستیشن ساختهشده، «بهترین اقتباس از یک بازی ویدیویی تاکنون» توصیفشده است.
چیز عجیبی است این سینما
«خانواده فیبلمن» را نخستین بار در جشنوارهی تورنتو دیدم و در تماشای دوباره آن تفاوتی رخداده: اولین بار فیلم را بر اساس توقع زیاد و انتظاری که بعد از دنبال کردن خبرهای تولیدش برایم شکلگرفته بود تماشا کردم.
در ذهنم پیشاپیش فیلمی شکلگرفته بود که تمام آن سالهای جادویی دههی ۱۹۵۰ را از چشم پسربچهای که قرار است بعداً تبدیل به استیون اسپیلبرگ شود روایت میکرد. تصوراتی داشتم و موقعیتهایی تجسم کرده بودم.
اما حالا در تماشای دوم دیگر میدانم قرار است چه ببینم، بهجای فکر کردن به احتمالات، همان چیزی را دنبال میکنم که خبردارم چه حالوهوایی دارد و به چه سرانجامی خواهد رسید. در چنین موقعیت متفاوتی، فیلم گرم و روان به نظر میرسد، شاید اجرایی رئالیستی از «ای. تی» که همان جمع خانوادگی را دارد، روابط بچهها، حضور پدر و مادر و بحران خانوادگی، اما کنجکاویهای کودکانه و هیجان ملاقات با یک بیگانهی فضایی کنار رفته و جایش را به کشف سینما و قابلیتهای جادوییاش داده.
در تماشای دوم منتظر سکانسهای تکاندهنده نماندم، روی جزئیات همان چه که هست بیشتر دقیق شدم؛ تقابل میان پدر و مادری که یکی ذاتاً مهندس است و آن یکی هنرمند. یکی دقیق است و آیندهنگر، آن یکی سودایی و سربههوا. یکی اصولگرا و قانونمدار که میتواند هوسهایش را نادیده بگیرد، آن یکی درگیر عشقی که باور دارد دلیلی ندارد سرکوبش کند. پدر پای خانواده میایستد اما مادر به قول یکی از دخترها «خودخواه» است؛ بنابراین میتواند به خانواده آسیب بزند تا خودش خوشحال باشد.
دوگانهی پدر و مادر از همان اولین صحنهی فیلم مورد تأکید قرارگرفته: پسر وسط ایستاده و قرار است برای اولین برود سینما، نگران است، پدر زانو میزند سمت چپ، برایش توضیح میدهد این فقط یک فرایند علمی است و «واقعیت» ندارد؛ تعدادی عکس از مقابل پروژکتور میگذرد و ما به دلیل خطای چشم دچار توهم تماشای حرکت میشویم. مادر زانو میزند سمت راست، پسرش را برمیگرداند طرف خودش و با تأکید میگوید این یک «رؤیا»ست که فراموشش نخواهی کرد. دو بار این را میگوید.
قهرمان ما، ساموئل فیبلمن سرگردان است میان این پدر و مادر با دوربینی که دستش میدهند و دعوت میکنند سرگذشت همین خانواده را ثبت کند. حالا سَمی باید تصمیم بگیرد دوربینش «واقعیت» را ثبت کند یا «زندگی» را.
در تدوین اولین فیلم خانوادگی، تصمیم میگیرد «واقعیت» را قیچی کند و گوشهای پنهان کند، نسخهای خوشایند و همهپسند از سفر را برای نمایش خانوادگی تدارک ببیند. واقعیت بریدهشده را بعداً در اتاقی دربسته نشان مادرش میدهد. دستکاری سَمی در واقعیت، سرنوشت خانواده را تغییر نمیدهد؛ مادر سرانجام پدر را ترک میکند و میرود با مرد دیگری (بنی) زندگی میکند.
ادامه این نوشتار را در سلیس نیوز بخوانید:
داستانی دربارهی رفاقت دو مرد
مارتین مکدونا در فیلم تازهاش استراتژی همیشگی را پیگیری میکند: داستان در یک جزیره میگذرد با زمین، آسمان، دریا، مزرعه، مرتع، کلیسا، میخانه، صخرهها، قایقها، گاریها، کلبهها، حیوانها، پلیس، کشیش، مردم معمولی و جنگی که در دوردست جریان دارد، اما فیلمساز همهی اینها را (باوجود صراحت رئالیستیشان) از دنیای واقعی کنده و آورده درون دنیایی قرار داده که میخواهد بنا کند.
در این دنیا که زیر سایهی مرگ است و تحت ارادهی «بنشی»هایی که سر هر پیچ پدیدار میشوند (در تقابل با مجسمهی مریم مقدس که روی سنگچین سر دوراهی استقرار دائمی دارد) هر چیز کارکردی تازه دارد و باید دقت کرد در این دنیای باز چیده شده به چهکار میآید.
با جامعهای کوچک سروکار داریم دلبستهی تکرار و توقف. جامعهای مرداب گونه. جزیرهای کندهشده از واقعیتِ آنسو که جنگ برپاست، دور از زندگی شلوغ شهر. اینها فقط از دور تماشا میکنند، گاهی هم از صدای انفجاری در دوردست تکان میخورند.
تماشاگرانیاند دلبستهی آرامش انحصاریشان که میتوانند هرروز در میخانهی روستا لم بدهند، آبجو بخورند و یاوه بگویند. حالا یکی بینشان عصیان کرده و میخواهد از این چرخه بزند بیرون، به قیمت مرگ. اگرنه مرگ همهی پیکرش، دستکم مرگ تکههایی از بدنش. کالم به شورشی این جزیره تبدیلشده که در برابر مرگی که خواهد آمد، میل به جاودانگی پیداکرده.
بنشیهای اینیشرین مثل خیلی از فیلمهای تاریخ سینما دربارهی رفاقت دو مرد است، اما رفاقتی که از ته واردش شدهایم، از لحظهی ویرانی: کالم نمیخواهد دیگر ریخت پادریک را هم ببیند به این دلیل که پادریک برایش کاملترین تجسم همهی آن رخوتی است که در این روستا جریان دارد.
پادریک رفیق چارپایان است، کالم دمخور سازش. کالم باور دارد مرگ نزدیک است و آنچه باقی خواهد ماند اثری است که باقی میگذاریم و آوایی که به این جهان اضافه میکنیم. پادریک اما اعتقاد دارد آدم باید خوشخلق و اهل معاشرت باشد، رفیقش را سرخوش نگه دارد و دل مردم را نشکند.
ادامه این نوشتار را در سلیس نیوز بخوانید:
نقد فیلم «بنشیهای اینیشرین» ساخته جدید مارتین مک دونا
مثِ یک کوه، بلند...
فرهاد مهراد، نامی است که به یادآوردنش، ترانههای ماندگاری را از ذهن عبور میدهد. خوانندهای که مسائل اجتماعی و سیاسی در تاروپود ترانههایش جریان داشت. هنرمندی دغدغهمند و مطالعه گر که سوادش در هنرش تأثیر شگرفی داشت.
معترضی ایدهآلگرا که برای ارائه هنر و باورهایش ازآنچه در نظر داشت، کوتاه نمیآمد و برای این کوتاه نیامدن، تاوان هم میداد. خیلی وقتها هنرمندان برای ارائه هنرشان حاضر هستند هر چیزی را مستمسک کنند و این تمسک، ممکن است برای خیلیها تا جایی پیش رود که از اصل آثارشان هم بگذرند تا مجوزی برای ارائه داشته باشند. فرهاد اما از این قاعده مستثنی بود.
برای فرهاد ارائه هنر برابر بود با اصل اثر، اثری که از بطن احساسی زاییده میشود و نه کمتر... اگر بنا بود این اثر در چارچوبی قرار گیرد، ترجیح فرهاد بر منتشر نکردنش بود نه انتشار عقیم اثرش.
اینهمه ازآنجهت گفتنی بود که فرهاد تمام اینها را زیسته بود نه اینکه تنها حرفش را زده باشد. همان راه زیاد حرف تا عمل که بسیاری میگویند و عمل نمیکنند. در اینجا مصداقی برای این ادعا در زندگی هنری فرهاد وجود دارد که دوستدارانش بر آن واقفاند، اما تکرارش خالی از لطف نیست.